ماه نیمه شب

ساخت وبلاگ
با سلام.به دنیای نیلوبلاگ و وبلاگ جدید خود خوش آمدید.هم اکنون میتوانید از امکانات شگفت انگیز نیلوبلاگ استفاده نمایید و مطالب خود را ارسال نمایید.شما میتوانید قالب و محیط وبلاگ خود را از مدیریت وبلاگ تغییر دهید.با فعالیت در نیلوبلاگ هر روز منتظر مسابقات مختلف و جوایز ویژه باشید. در صورت نیاز به راهنمایی و پشتیبانی از قسمت مدیریت با ما در ارتباط باشید.برای حفظ زیبابی وبلاگ خود میتوانید این پیام ماه نیمه شب...ادامه مطلب
ما را در سایت ماه نیمه شب دنبال می کنید

برچسب : وبلاگ,امدید, نویسنده : 0mah-nimeshabf بازدید : 12 تاريخ : دوشنبه 27 شهريور 1396 ساعت: 23:51

§به نام خالق یکتا§سلام............................. من آسیلم.چهارده سالمه...‏ ‏‎اینجا،توی این وبلاگ من داستان های خودم واگه برسم دیگر نویسنده هارومیذارم. داستان هاونوشته های من همه از دم فانتزی،تخیلی وترسناکن  اگه دنبال عشقولانه های مسخره ولاو ترکاندن هاهستید درخروجی ته راهرو سمت چپ.‏ اگه انتقادی ماه نیمه شب...ادامه مطلب
ما را در سایت ماه نیمه شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0mah-nimeshabf بازدید : 10 تاريخ : شنبه 27 خرداد 1396 ساعت: 1:25

رونیکا لبان ظریف و سرخش را بر هم فشرد و چشمانش - که بی شباهت به دو یاقوت کبود تراشیده شده نبودند - از فرط خشم لرزیدند. مشتی به بازوی فیلیپ کوبید و معترضانه گفت: ‏-خیلی احمقی! تو حسودی فیلیپ! فیلیپ لبخند کم عمقی به حرکت کودکانه رونیکا زد و با وجود این که می دانست ، رونیکا از مدت ها قبل- حتی قبل از کس ماه نیمه شب...ادامه مطلب
ما را در سایت ماه نیمه شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0mah-nimeshabf بازدید : 21 تاريخ : شنبه 26 فروردين 1396 ساعت: 21:56

با نزدیک شدن به اسلحه خانه ، نگاهی به تابلوی تازه رنگ شده اش انداخت که بر بالای در ورودی آویخته شده بود و اعلام می کرد ، این مکان متعلق به کارآموزانی همچون اوست. سری از روی نارضایتی تکان داد و گفت: ‏-نمای زیبا هرگز باطن چیزی رو تغییر نمی ده.حتی این تابلوی خوش آب و رنگ. تعداد اندک کارآموزان ، به موجب ماه نیمه شب...ادامه مطلب
ما را در سایت ماه نیمه شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0mah-nimeshabf بازدید : 23 تاريخ : شنبه 26 فروردين 1396 ساعت: 21:56

فصل اول : عمارت مرموز کالین *** ** *** لارا اسپنسر، در حالی که لبه ژاکتش را در مشت گرفته بود و پوست لبش را می جوید، با نگرانی وارد راهروی درمانگاه شد. قدم هایش را سرعت بخشید و در درمانگاه را باز کرد. چشمان سبز رنگش با نگرانی دنبال برادرش، دور و اطراف درمانگاه را می کاوید. با دیدن سومین تخت از سمت چپ، نفس آسوده ای کشید و پلک هایش را با خیال راحت روی هم گذاشت. به تخت نزدیک شد و کوله پشتی صورتی رنگش را که حاوی دار و ندار زندگی اش بود را روی میز پرت کرد. نواه اسپنسر با چشمان نیمه باز به خواهر دوقلویش نگاه کرد. لارا پرسید: -نواه، تو حالت خوبه؟ نواه اسپنسر دستی به سر باندپیچی شده اش کشید و گفت: -فکر کنم آره...ویلیام کجاست؟ -داره با مادام رزمرتا حرف می زنه... نواه پوزخندی زد و گفت: -می دونی لارا، اون نواده من نبودم...تو هم نیستی...می مونه نواده ششم... -اون الآن کجاست؟ -احتمالا خونشون...کنار پدرو مادرش...داره آخرین روزای تابستونو می گذرونه...شاید هم یه سفر خانوادگی... -کی میارنش؟ -احتمالا چند روز دیگه... لارا خود را روی صندلی کنار تخت رها کرد و گفت: -اون نمی دونه چی در انتظارشه... -دلم براش ماه نیمه شب...ادامه مطلب
ما را در سایت ماه نیمه شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0mah-nimeshabf بازدید : 27 تاريخ : سه شنبه 17 اسفند 1395 ساعت: 22:24

از جا پرید.اب دهانش را قورت داد و چرخید. استفان کالین، مرد میانسالی با بینی عقابی، سری نسبتا تاس ، عصایی با گوهری سرخ رنگ و کت و شلواری اتو کشیده که روبه رویش ایستاده بود... از کتابخانه فاصله گرفت. استفان کاملا او را برانداز کرد. انگار اولین باری بود که او را دیده. پشت میز شلوغش جای گرفت...انگشتان بلند، باریک و نافرمش را در هم فرو برد و لبخندی زد که بی شباهت به ریشخند نبود و جان نمی دانست او به چه چیزی می خندد، به او یا افکارش... -جواب سوالمو ندادی جان؟ دنبال چیزی می گشتی؟ -شاید بشه گفت دنبال اسرار مخفی این عمارت... -و دنبال اسرار مخفی این عمارت در اتاق شخصی من؟ راه درستی انتخاب نکردی پسر... هر دو برای چند دقیقه طولانی به یک دیگر خیره شدند...چشمان هیچ کالینی شخصیت درونی اش را لو نمی داد... بعداز سی ثانیه، جان نفس عمیقی کشید و مردمک چشمانش را در حدقه گرداند و زیر لب جمله ای را زمزمه کرد. استفان خم شد و با کلیدی نقره ای که از جیب سمت چپ کتش بیرون آورده بود، کشوی قفل شده را باز کرد... نامه ای مهرو موم شده بیرون کشید و روی میز گذاشت و به سمت جان هل داد... جان اول نگاهی به نامه، بعد به است ماه نیمه شب...ادامه مطلب
ما را در سایت ماه نیمه شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0mah-nimeshabf بازدید : 13 تاريخ : سه شنبه 17 اسفند 1395 ساعت: 22:24

صبح روز بعد، با صدای قدم های شخصی از خواب بیدار شد... نگاهی به سرتاسر اتاق انداخت... کمی طول کشید تا به این نتیجه برسد که دیگر در اتاق خودش در خانه شان نیست و این حقیقت تلخ که پدرو مادرش زنده نیستند و حال باید در یک عمارت وحشت با یک پیرمرد عجیب منفور زندگی کند... تکه های گلدان خرد شده کنار میز توجه اش را جلب کرد. از تخت پایین جست و با احتیاط کامل از بین آنها عبور کرد و خود را به لبه پنجره رساند... مثل هر روز در این ماه، احساس فشار و تنگی نفس می کرد. پنجره مشرف به حیاط جلویی را باز کرد و کمی روی پنجره خم شد... حیاط خانه استفان، پوشیده از درخت های کاج و سروی بود که روزها زیبا و شب ها وحشت انگیز بودند راننده استفان که به طرز عجیبی ترسناکی بود، با کمری که به صورت نافرمی به عقب خم شده، ایستاده و انگار منتظر کسی بود... نگاهی به دور و اطراف حیاط انداخت... مارگارت، آشپز عمارت، با تکه گوشتی بزرگی که در دست داشت، از آشپزخانه بیرون آمد و گوشت را، مستقیم به سمت سگ سیاه و غول پیکری که با قلاده ای آهنی بسته شده بود، انداخت... سگ اول ممانعت کرد ولی بعد از چند دقیقه، با خوی وحشی خود به سمت گوشت حمله ماه نیمه شب...ادامه مطلب
ما را در سایت ماه نیمه شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0mah-nimeshabf بازدید : 13 تاريخ : سه شنبه 17 اسفند 1395 ساعت: 22:24

-اون وقت، اگه اون بچه اژدها از تخم بیرون بیاد؟استفان می فهمه که گولش زدی.به علاوه، استفان که اونو برای زیبایی بالای شومینش نمی ذاره،حتما هدفی داره. نواه شانه ای بالا انداخت و گفت: ‏-نماد اژدها هشتاد و چهار ساله که خاموشه.به هیچ دردی نمی خوره.اژدهای اون تخم مرده. فیلیپ چشمانش را ریز کرد و گفت: ‏-نماد واقعی کجاست؟ نواه انگشتانش را پشت گردنش قلاب کرد و بیشتر در صندلی فرو رفت: ‏-نمی تونم بهت بگم فیلیپ. امکان داره به هم نوعانت بگی. فیلیپ کلافه پوفی کشید و کمی قدم زد.نواه با پوزخندی ادامه داد: ‏-فقط امیدوارم تا وقتی نماد تقلبی پیش استفانه، دوران اژدها شروع نشه. فیلیپ صدو هشتاد درجه چرخید و سوالی به نواه نگاه کرد. ‏-نمی دونستی، نه؟ لارا خندید و به فیلیپ گفت: ‏-تو چه جور ولیعهدی هستی فیلیپ؟ واقعا خبر نداشتی؟ الان همه ی زاده ها از این موضوع خبر دارند.عجیبه که تو نمی دونستی. ‏-دوران اژدها؟ ای وای! اگه استفان به عنوان نماینده انتخاب بشه...؟ نواه خیلی جدی گفت:‏ ‏-استفان نمی تونه نماینده باشه. هر کس غیر از اون. لارا با لبخندی وسیع به آن ها نگاه می کرد و فیلیپ، در دل، سطح معلومات و دانسته های این خو ماه نیمه شب...ادامه مطلب
ما را در سایت ماه نیمه شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0mah-nimeshabf بازدید : 12 تاريخ : سه شنبه 17 اسفند 1395 ساعت: 22:24

وسایلشان را جمع کرده و منتظر ویلیام بودند.لارا چند کتاب از قفسه های مختلف را داخل کوله پشتی اش جا داد و ناگهان گفت: ‏-نواه! نواه، غرق در تفکر، از جا پرید: ‏-چیه؟ ‏-جاستین! ‏-مرده؟ لارا با حرص کوله پشتی صورتی رنکش را بر فرق سر نواه کوبید و گفت: ‏-من می رم دنبال جاستین! با نور چراغ قوه ای به سمتشان، قدم برداشته اش را عقب رفت و منتظر ایستاد تا ببیند این شخص کیست. چند دقیقه بعد، قامت آقای وارنر و ویلیام، در کنارش، در محدوده نور چراغ مطالعه نمایان شد. ‏-اولین بدبختی امشب! نواه حرفش را به صورت زمزمه وار تصحیح کرد: ‏-امروز! نواه، با بی تفاوتی به کتابدار مدرسه، آقای وارنر زل زده بود. آقای وارنر نور چراغ قوه اعصاب خرد کنش را بین آن ها چرخاند و گفت: ‏-فکر نمی کنم سال اولی ها انقدر کودن باشن که ندونن حق ورود به کتابخانه، اون هم شب ندارن... نواح وزنش را روی پای چپش انداخت. زیرا پای راستش ثانیه ای پیش، توسط لارا لگدمال شده بود تا حرف نزند. ولی نواه در حالی که پهلوی خواهرش را نیشگون می گرفت تا کمی تلافی کرده باشد گفت: ‏-ساعت چهار و نیم صبحه آقا. در ضمن، کسی که به ما پیشنهاد داد به نقل از شما نصف شب ماه نیمه شب...ادامه مطلب
ما را در سایت ماه نیمه شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0mah-nimeshabf بازدید : 27 تاريخ : سه شنبه 17 اسفند 1395 ساعت: 22:24

لارا به بازوی نواه چنگ زد و با لحن التماس گونه ای، زمزمه وار گفت: ‏-من می ترسم نواه! تو رو می کشه. خودت که می دونی اونا تا چه حد وحشین! نواه دست لارا را از بازویش جدا کرد و اطمینان بخش گفت: ‏-اتفاقی نمی افته. و بعد از مکثی کوتاه، ادامه داد: ‏- هر چقدر هم که وحشی باشن، مثل فیلیپ خنگن! ویلیام لارا را کنار کشید و بین آن ها قرار گرفت. رو به نواه گفت: ‏-مطمئنی که جونت به خطر نمی افته؟ریسکش بالاست... آقای وارنر که گوش هایش را برای شنیدن حرف های آن ها تیز کرده بود، هنگامی که به نتیجه ای نرسید، گفت: ‏-ساکت! سریعتر راه بیفتید! من کلی کار دارم. ‏.................. هر سه سکوت کردند. سیاهی شب پرده بر آسمان مدرسه انداخته بود و ستارگان و اجرام آسمانی در آن خودنمایی می کردند. هلال ماهی نصفه و نیمه که از پست ابرهای سیاه بیرون آمد، مستقیما به جنگل مه رژیا تابید. صدای زوزه ی بادی که لابه لای برگ های درختان افرا، در حیاط مدرسه سرک می کشید، باعث شد تا لارا از سردی هوا بلرزد. برخلاف تصور آن ها، آقای وارنر یا حداقل کسی که خود را آقای وارنر جا زده بود، بدون پیچیدن در مسیری فرعی، به سمت خوابگاه دخترانه در س ماه نیمه شب...ادامه مطلب
ما را در سایت ماه نیمه شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0mah-nimeshabf بازدید : 13 تاريخ : سه شنبه 17 اسفند 1395 ساعت: 22:24